ای اِم اُو EMO

یک فنجان اطلاعات عمومی مفید و نکته های جالب با قند داستان

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

منتظر شما هستیم...( خبر)

سلام 

ادامه یمطالب روز شنبه در وبلاگ قرار میگیرد و بابت تاخیر عذر خواهی میکنم...

به زودی شروع رسمی وبلاگ اغاز میشه و تمام سعی خودم را میکنم تا هر روز بهترین مطالب رو براتون بزارم...

منتظر رای ها و نظرات و روی ماه شما هستیم...

التماس دعا...

۳۰ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

تخفیف زیاد...

پیرزنی برای سفید کاری منزلش٬کارگری را استخدام کرد.وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد٬شوهر پیر و نابینای او را دید و   


دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار  شاد و 


خوش بین است.  


او در حین کار٬با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.دراین مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.پس 



از پایان سفیدکاری٬وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او نشان داد٬پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته 


شده 


خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.


پیرزن از کارگر پرسید:که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهی؟


کارگر جواب داد:من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و ازنحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که 


وضعیت من آن قدر که فکر می کردم بد نیست!پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان  هم سخت نیست! به همین خاطر به 


شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.


پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد.زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد

۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

امروز بهار است و من نمیتوانم ان را ببینم

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می 


شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.»


روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت 


و 


بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار 


پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.



عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از 


صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته 


است؟



روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه 


داد...


مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:



امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!


۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

تقسیم بیسکوئیت...

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد



مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد



ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود



در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده



خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد


۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۷ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

دسته گلی برای مادر

مردی به گل فروشی رفت تا دسته گلی برای مادرس که در یک شهر دیگر بود سفارش دهد تا با پست برایش بفرستند. وقتی از گلفروشی خارج شد دخترکی را دید که دارد هق هق گریه میکند از دخترک پرسید چرا گریه میکنی؟

دخترک جواب داد: میخواهم یک شاخه گل برای مادرم بخرم اما فقط 75 سنت دارم. 

مرد غمگین شد و برای دخترک یک شاخه گل خرید و سپس از او پرسید: مادرت کجاست؟ 

دخترک دست مرد را گرفت و به قبرستان اشاره کرد. مرد ناگهان گریه اش گرفت و برگشت به گل فروشی تا سفارش پست را لغو کرد و سپس خودش 4 ساعت رانندگی کرد تا خودش شاخه گل را به مادرش تقدیم کند...

خواستم تلنگر بزنم ولی هرچی فکر کردم نتونستن چیزی بگم ...

۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۴۱ ۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

می خواهم شاد باشم!

جان لنون یکی از  افراد موفق در موسیقی یه خاطره داره که خیلی شیرین بود :

وقتی پنج ساله بودم  مادرم میگفت شادی کلید زندگیست.

مدرسه که رفتم معلم گفت تو یه انشا بنویسید که  وقتی بزرگ شدید می خواهید چه کاره بشید و من نوشتم :

می خواهم شاد باشم!

معلم به من گفت این چه جوابی است؟ سوال را نفهمیدی؟

جواب دادم : فهمیدم . این شمایید که معنی زندگی را نفهمیدید...

تلنگر مینم بهت که معنی زندگی رو بدون...

۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

اون ادمی که رفت چوپان شد رسید به ارزوش....

داشتم فکر میکردم که وقتی میگویند درس بخوان چه میشود؟ درس می خوانی و می خوانی و می خوانی و می خوانی... یک عمر را پایش گذاشتی حالا استرس کنکور داری زحمت یک عمر را در طول یک سال تکرار میکنی و میروی که بزر هایش را ...نه ولش کن گفته بودم نمیخواهم کلیشه ای باشم. نمی خواهم از جملات ادبیاتی استفاده کنم. میخواهم ساده حرف بزنم. میری سر جلسه ی کنکور و هر چی خوندی رو محک بزنی بعدش یه ماه برات مثل بچه ای که میبرنش شهربازی سریع و خوب میگذره . بعدش نتیجش میاد که خراب کردی یا خوب دادی. به هر حال میری دانشگاه و اونم تموم میشه. میری سربازی همش یادت میره. میری سر کار یه کلمش یادت میاد. ازدواج میکنی یه کلمه دیگش یادت میاد. بچه دار میشی یه کلمه  دیگه. ...اخر عمر هم بالاخره همش یادت میاد.

اما میدونی اون چیزی که همش یادت اومد چی بود؟

این که این همه سال ذهنت  رو گذاشتی تو مدرسه و هرچی بهت گفتن مقدمه بود که بهت بگن : تبدیل شدی به یه روزمرگی.

 اره. اره تبدیل شدی به یه روزمرگی. صبح بیدار میشی صبحونه میخوری میری سر کار ناهار میخوری دوباره میری سر کار  شب میایی خونه شام میخوره میخوابی و دوباره... اخرش یه پول گیرت میاد که بتونی باهاش از خواب بیدار شی صبحونه بخوری بری سرکار ناهار بخوری... اره. یادته قبلا که بچه بودی چه ارزویی داشتی؟ میخواستی پلیس بشی ادم بدا رو دنبال کنی چون فکر میکردی ماجراهای باحال توشه. می خواستی خلبان بشی دنیارو بگردی چون از اینکه همش چهارچوب خونتون رو دیده بودی خسته شده بودی.


خواستم تلنگر بزنم که اون ادمی که رفت چوپان شد رسید به ارزوش چون به جز خودش یه سری موجود بودن که درکش میکردن شاید حیوون بودن اما از صدای نیش می فهمدن چوپون چه حالی داره. رسید به ارزوش چون هر جا خواسته تونسته برای چروندن گوشفندانش سفر کنه و به هر جا هم سفر میکرده سر سبز بوده. به ارزوش رسیده چون مطمئن که درد و دلش رو خدا شنیده چون جایی که اون حرف میزنه هیچ کس نیست که بخواهد بوغ بزنه یا دعوا کنه یا مریض بشه یا... فقط خودشه و خداشو یه سری موجود که همه چیشو تامین میکنن، احساساتشو مادیاتشو معنویاتشو... خواستم بگم بری پیش ارزوت بقیش میرسه برات

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۰۶ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

صرف فعل دروغه...

یادت میاد درس عربی رو؟  یه فعل رو باید چهارده بار صرف میکردی؟ خوب میخواهم بگم که تقریبا دروغ بوده. چه صرف فعل عربی چه صرف فعل فارسی. همش الکیه و به درد این میخوره که رو کاغذ بنویسیش. الان فعل ها جور دیگه ای صرف میشه. یه کم به دور و برت نگاه کن،نه اصلا خودت رو نگاه کن. چه قدر پول داری؟ چه جوری بدست اوردیش؟ برای چی می خواهی بدیش؟ برای چیزی که میخواهی،درسته؟ حالا اگه بهت بگن اون پول رو بورو خیرات کن چی؟ حاضری انجام بدی؟ حتی یک سوم پول رو چی؟ نه ، خوب معلومه نمیری(واقع بین باشید لطفا)! اگه دوتا خونه دارید و بگن یکیش رو بزار یکی مجانی بیاد توش بشینه چی؟ میدی؟ بازم نه. اگه اهل کلاهبرداری باشی حاضری پول مفت در اوردن رو بزاری کنار؟ اگه دزد باشی دزدی رو میزاری کنار؟ اگه بچه ی تنبلی باشی بازی رو میزاری کنار؟ اگه اهل شکم باشی حاضری از غذاهای خوشمزه ی توی مهمونی بگذری؟ نفهمیدی منظورم رو؟ خواستم تلنگر بزنم که مردم دنیای من فعل هایی رو صرف میکنن که براشون به صرفه باشه... خواستم بگم مردم دنیای من فعل های به صرفرو صرف میکنن.

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

روباه زیاد است ! اسمش به درستی در نرفته...

بعضی وقت ها دوستی زیادی صمیمی میشوند...آنچنان صمیمی میشوند که مجبور میشوی سنگینی دستش را روی شانه ات تحمل کنی...اما خوب دوستی است دیگر نمیشود کاریش کرد...بعد از مدتی صمیمی تر میشود. مجبور میشوی سنگینی دو دستش را تحمل کنی. تلخ تلخ است اما شیرینی بعضی وقت ها شورش را در میآورد و وقتی زیادی صمیمی شد مجبور میشوی کل وزنش را به دوش بکشی و اون موقع است که محبتی را با یک شاخه گل میپسندی تا اینکه با یک حلقه آویزان گردنت باشد فقط برای آن که زجر کشت کند در اوج صمیمیت... خواستم تلنگر بزنم که روباه زیاد است اسمش به درستی در نرفته...

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
داریوش عزیزی

اینجا من صاحبخانه ام و شما مهمون...

میدونی بعضی وقتا دلم میخواهد بدبختی رو دعوت کنم، بد شانسی رو به یک فنجون چای دعوت کنم، تقدیرمو به یکی از مهمونی هام دعوت کنم، نگاه کنم تو چشماشون .زل بزنم بهشون، همون طوری که اونا بهم زل میزدن بعد بهشون بگم : 
اینجا من صاحبخونمو و شما مهمون...
خواستم تلنگر بزنم که :
سخت ترین طوفان هم مهمان دریاست، نه صاحب خانه اش...

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
داریوش عزیزی